دو شهیدی که هیچگاه نماز نخوانده بودند

آرام و قرار نداشت... تردید عجیبی در دلش افتاده بود... با این تردید آشنا بود. از مدتها پیش... از آن روز که خبر آمدن او را شنیده بود... در کلام او صداقت دیده بود و در رفتارش... آیا او راست می گوید که فرستاده خداست؟... بارها این سؤال در ذهنش شکل گرفته و در دلش غوغایی برپا کرده بود... اگر حق با او باشد؟... از هنگامی که خبر را شنیده بود این تردید به جانش افتاده و آرام و قرار از او ربوده بود... آن شب اما، این تردید لحظه ای از دلش بیرون نمی رفت... امشب باید کار را یکسره کنم و دل را یکدله... روی بام خانه رفت، به پشت دراز کشید و چشم به آسمان دوخت... سعی کرد بخوابد... همان کاری که پیش از این و به هنگام هجوم این تردید می کرد... اما خواب از چشمانش می گریخت... از خانه بیرون زد... به فکر فرو رفت... آیا راست می گوید؟... هیچکس تاکنون نسبت دروغ به او نداده است... سال ها قبل، آن وقت ها که هیچ خبری از او نبود، عالمان یهود از ظهور پیامبری سخن می گفتند که تمام نشانه هایش با او انطباق دارد... اما بعد از ظهورش، برخی از همان عالمان یهودی پیامبری او را انکار کردند... با خود گفت؛ ولی برخی دیگر هم به او گرویده اند... یارانش همه از پاکترین و بهترین مردمانند... دروغ نمی گویند، امانت دارند... در راه خدای او شکنجه می شوند، جان می دهند و... در کلامی که می گوید از جانب خدا به او وحی می شود، دعوت به پاکی و نور است...
... او از شریف ترین خاندان سرزمین حجاز است... قبل از آن که دعوت جدید را آغاز کند، از همه دوست داشتنی های دنیا برخوردار بود... و بعد از آن، همواره در سختی و رنج بوده است... رفتارش به پادشاهان نمی ماند و گفتارش هم... برای خود چیزی نمی طلبد... چرا تاکنون از اندیشیدن در آنچه او می گوید و ادعا می کند از جانب خدا به او وحی شده است، غافل بوده ام؟...
در افق شرق، رنگ سیاه شب پریده بود... صبح نزدیک بود... تمام شب را بیدار مانده بود... زمان چه زود گذشته بود... احساس کرد که دلش با افق همرنگ شده است... نور، آرام آرام سیاهی تردید را از دلش دور می کرد... حالا دیگر هیچ نقطه سیاهی از تردید در دلش نبود...
دیشب رسول خدا (ص) با یاران خویش برای دفع حمله مشرکان از مدینه بیرون رفته بودند، به دامنه کوه احد... لباس رزم پوشید... بیم آن داشت که دیر برسد... شتاب داشت... کاش خورشید دیرتر طلوع کند... از ژرفای دل آرزو کرد... لحظه ها با سرعت از کنار او می گذشتند و او با سرعت به سوی احد می رفت... از دور چشمش به اردوگاه رسول خدا (ص) افتاد... جنب و جوشی دیده می شد... اما معلوم بود که هنوز نبردی آغاز نشده است... حالا دیگر رسیده بود... از خوشحالی در پوست نمی گنجید... السلام علیک یا رسول الله (ص)... پیامبر اعظم (ص) به او نگریست... تو هستی، «عمروبن ثابت»؟... آری یا رسول الله (ص)... به خدای یکتا و مهربان ایمان آورده ام... رسول خدا (ص) لبخند زد... عمروبن ثابت، تکرار کرد... لااله الاالله... جز خدای یگانه خدایی نیست و گواهی می دهم که محمد (ص) بنده و فرستاده اوست...
کارزار آغاز شد... رقص شمشیرها... پرش نیزه ها... پرتاب تیرها... نفس زدن اسب ها... همهمه دو سپاه... ساعاتی بعد، عمروبن ثابت که یک نفس جنگیده بود، از نفس افتاد... به خون خویش غلتید و آن عهد را که ساعتی پیش با خدا بسته بود لبیک گویان به میقات برد...
آتش جنگ فرو نشسته بود... مشرکان رفته بودند... مسلمانان عرصه پیکار را می کاویدند... مجروحان را به مدینه می بردند و شهدا را به خاک می سپردند... عمروبن ثابت است... یکی از جنگجویان مسلمان فریاد زد... آری! عمروبن ثابت است... رسول خدا (ص) پاسخ داد... چند نفری که نزدیک تر بودند گرد پیکر او حلقه زدند... یکی از آن میان پرسشی داشت، اما شرم می کرد که بپرسد... بالاخره دل به دریا زد... یا رسول الله (ص) آیا عمروبن ثابت شهید است؟... آری، به خدا سوگند او شهید است و به بهشت می رود... پیامبر اعظم (ص) پاسخ داد... دیگری پرسید... اما، او تازه امروز صبح مسلمان شده و در عمر خود حتی دو رکعت نماز هم نخوانده بود... رسول الله (ص) فرمود: او ایمان آورد و بی آن که وقت نماز برسد به شهادت رسید... «اصیرم» هم شهید است و به بهشت می رود... او نیز صبح همان روز به احد آمده و ایمان آورده و شهید شده بود...
36 سال بعد... وقتی دامنه احد را برای حفر چاه و ایجاد مزرعه کنده و می کاویدند به پیکر برخی از شهدای احد رسیدند... پیکرها، همه تازه بود، انگار چند ساعت پیش دفن شده اند، با لباس های خونین... از جمله پیکر مطهر عمروبن ثابت...و اما، پیکر مطهر «اصیرم» را در همان روز واقعه احد، در حالی که هنوز زنده بود، مردان قبیله اش به مدینه منتقل کرده بودند...